رمان پارمین فصل 9

الونک , جملات عاشقانه , جملات دلشکسته , جملات بزرگان , جملات غمگین , پیام , جوک ,دوستفا , ایما , شوک , آلونک , شیر , ناب , فیلم هندی , موزیک ,اهنگ ,

دسته بندی ها
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 1067
  • کل نظرات : 39
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 119
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 611
  • بازدید دیروز : 7
  • ورودی امروز گوگل : 61
  • ورودی گوگل دیروز : 1
  • آي پي امروز : 204
  • آي پي ديروز : 2
  • بازدید هفته : 628
  • بازدید ماه : 18753
  • بازدید سال : 115953
  • بازدید کلی : 180766
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.133.152.26
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    V
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی
    عکس دختران ایرانی کلیک کن V HTTP/1.1 200 OK Server: nginx Date: Mon, 03 Mar 2014 07:27:33 GMT Content-Type: text/html Transfer-Encoding: chunked Connection: keep-alive X-Powered-By: PHP/5.3.28-1~dotdeb.0 X-Cache-Debug: / Content-Encoding: gzip
    برای مشاهده ی افراد بیشتر رفرش نمایید


    تبلیغات
    <-Text2->

    رمان پارمین فصل 9

     

     - پس برو بشین روی یه صندلی تا بهت بگم 

    صندلی میزی که نزدیکش بود را کنار کشید و نشست.

    - بگو

    - از کلانتری بهم زنگ زدن و گفتن یه مرد با مشخصات آقا حمید پیدا کردن ...

    تنها رفتم اونجا ... می خواستم تا مطمئن نشدم چیزی بهتون نگم ... ولی ... متاسفانه خود آقا حمید بود ... جسدش و تو یه خرابه خارج از شهر پیدا کردن

    دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت :

    - بابا ... مرده؟

    سوال احمقانه ای پرسید ... دوست نداشت واقعیت را قبول کند.

    - آدرس جایی و که هستین بده ... میام دنبالتون

    چشمهایش را بست و قطره های اشک روی گونه اش سر خورد. با صدایی لرزان آدرس را به سیاوش داد و تماس را قطع کرد.

    کوکب و پانیذ که از دور شاهد حرکات او بودند ، سراسیمه به سمتش آمدند.

    - چی شده پارمین ؟

    نگاه دردمندش را به چشمهای کوکب دوخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت :

    - بابا

    کوکب با چشمهایی نگران به دهان او خیره شد.

    - بابا چی ؟

    صورتش را میان دستانش پوشاند و به شدت گریه کرد.

    - جسد بابا رو ، تو یه خرابه پیدا کردن 

    کوکب محکم به صورتش کوبید و بی حال شد. پانیذ بازویش را گرفت و به او کمک کرد روی صندلی بنشیند.

    هر سه در سکوت اشک می ریختند و به بلایی که سرشان آمده بود فکر می کردند.


    یکساعت بعد سیاوش وارد رستوران شد و به سمتشان آمد. پانیذ با دیدن او از جایش بلند شد.

    - سلام 

    سیاوش کنار صندلی پارمین ایستاد.

    - سلام

    کوکب درحالی که اشکش را با گوشه روسریش پاک می کرد گفت :

    - مطمئنی حمید بود ؟ 

    سیاوش غمگین گفت :

    - متاسفانه خودشون بودن

    با چشمهای اشکی به سیاوش نگاه کرد.

    - علتش و گفتن ... قلبش گرفته بوده؟

    سیاوش سرش را به نشانه منفی تکان داد.

    - نه ... 

    نفس عمیقی کشید و ادامه داد.

    - خودکشی کردن 

    چشمهای پارمین و کوکب با تعجب به او خیره شد. پانیذ پوزخندی زد و عصبی اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد.

    با تردید گفت :

    - با چی ؟ ... چه جوری آخه ؟

    سیاوش طاقت نگاه کردن به آنها را نداشت. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت :

    - با ... طناب ... 

    نمی توانست جمله اش را ادامه دهد و به آن چشمهای منتظر بگوید که حمید خودش را دار زده است.

    به روبه رویش خیره شده بود و آرام اشک می ریخت. جسم بی جان حمید را درون قبر می گذاشتند. پدرش مرد ... دیگر حمید در میانشان نبود ... زمانی تصورش هم لرزه به اندامش می انداخت ولی حالا ... نفس عمیقی کشید و اشکهایش را پاک کرد ... چی شد که به اینجا رسیدیم ... با شنیدن صدای زجه های کوکب به سمتش چرخید.
    کوکب ناله می کرد و اشک می ریخت ، شهره کنارش نشسته بود ودلداریش می داد.
    دوباره به قبر نگاه کرد ... بابا تو که نماز می خوندی ... روزه می گرفتی ... حقی رو ناحق نمی کردی ... تو که همیشه می گفتی خدا بزرگه ... پس چرا ؟ ... چرا این کارو کردی؟ ... مگه خودکشی گناه نیست ... چی شد که گناه کردی؟ ... گناه بودنش به کنار، چرا به ما فکر نکردی که بی تو آواره می شیم ... نگاه خسته اش را اطراف قبر چرخاند . چند نفر از همکارهای حمید همراه همسرانشان ، شهره و سیاوش آنجا ایستاده بودند ... با چشم دنبال پانیذ گشت ، کمی دورتر به درختی تکیه داد بود و با چهره ای بی روح به آنها نگاه می کرد. آهی کشید و نگاهش را به جسم سفید پوش درون قبر دوخت.
    تو این شهر درندشت ... با گرگهایی مثل مهرداد ، شاپورو اسی چطور زندگی کنیم بابایی ... دلم گرفته ... کاش الان اینجا بودی و می پرسیدی از کی ؟... اونوقت می گفتم از خودت ... تویی که همیشه میگفتی عزیزترینتم ... خودت بیشتر از همه دلم و سوزوندی ... یادمه می گفتی باید قوی باشم ... چیزی از یه مرد کم ندارم ، باید رو پای خودم بایستم ... می گفتی کنارمی ، از دور مراقبمی ولی باید خودم جلو برم ... حرفهات و با تموم وجودم باور کردم ... تو به نظرم قوی ترین بودی بابا ... چرا یهو همه چی عوض شد ... چرا تصویر حبابی پدرخوبم شکست ... چرا موقع سختی کم آوردی ؟ ... تو حق نداشتی کم بیاری ... آخه فقط پدرم که نبودی ... همه کسم بودی ... چرا تنهام گذاشتی ؟... صدای گریه اش بلند شد و صورتش را با دستهایش پوشاند. خانمی که کنارش ایستاده بود او را در آغوش گرفت و دلداریش داد.
    بابا کاش الان اینجا بودی ... دلم می خواد تو بغلت یه دل سیر گریه کنم ... دلم می خواد باز مثل همیشه ... حتی به حرف هم شده ، بگی کنارمی ... بگی هیچکسی نمیتونه پارمین بابا رو اذیت کنه
    زن کنار گوشش گفت :
    - عزیزم گریه نکن ... همه چیز درست می شه
    زیر لب با صدایی لرزان گفت :
    - چی درست می شه ... چی مونده که بخواد درست بشه
    صدای گریه اش بلند تر شد ... چرا باید تو بغل یه غریبه گریه کنم بابا ... تو که نمی ذاشتی کسی دلم رو بسوزونه ، اشکم و در آره .... خودت که آتیشم زدی بابایی
    آه پرسوزی کشید و بی حال روی زمین افتاد.


    ***


    چشمهایش بسته بود. سوزشی در دستش احساس کرد و آن را تکان داد.
    - دستت و تکون نده
    صدای بم سیاوش را شناخت. به زحمت چشمهایش را باز کرد.
    - اینجا کجاست ؟
    سیاوش سرم را به میله آویزان کرد.
    - تو بیمارستانی ... اینجا هم اتاق منه
    با تعجب به اطراف نگاه کرد.
    - عمه ؟
    سیاوش روبه رویش لبه تخت نشست.
    - خونتونه ... خیلی نگرانت بود ولی باید به مهمونها می رسید ... نتونست بیاد
    به زحمت روی تخت نشست و به سرم اشاره کرد.
    - این کی تموم می شه ؟
    - حالا مونده تا تموم شه
    دستش را به چشمهای پف کرده اش کشید. سیاوش به چشمانش خیره شد.
    - چرا اینقدر خودت و زجر می دی؟
    با تعجب به او نگاه کرد. دوباره داغ از دست دادن حمید در دلش زنده شد و با بغض گفت :
    - اونی که تو خاک ... می ذاشتن ... بابام بود
    بی اراده اشکش چکید و ادامه داد.
    - با رفتنش تنها شدم ... اونم با کلی بدبختی
    سرش را تکان داد.
    - تو که جای من نیستی بدونی چه حالی دارم
    شدت گریه اش بیشتر شد. سیاوش دستش را در دست گرفت. مقاومتی برای بیرون کشیدن دستش نکرد. با چشمهایی قرمز و اشکی به سیاوش خیره شد.
    - خسته شدم ... کم آوردم ... بریدم ... مگه من چند سالمه که باید اینقدر زجربکشم؟
    هق هق گریه اش بلند شد و بدنش به وضوح می لرزید. سیاوش شانه هایش را گرفت.
    - پارمین آروم باش ... من کنارتم ... گریه نکن
    گریه اش شدت بیشتری پیدا کرد. سیاوش کلافه اشکهایش را با دستمال پاک کرد.
    - با گریه مشکلی حل نمی شه
    بهتر ازهر کسی این را می دانست چون یکسال تمام وقت و بی وقت اشک ریخته بود و مشکلی حل نشده بود ولی در این شرایط فقط اشک تسکینش می داد. سیاوش دستش را دور شانه او گذاشت و به او نزدیکتر شد.
    - به من نگاه کن
    به او اعتنایی نکرد. سیاوش عصبی دستش را زیر چانه او گذاشت و صورتش را بالا آورد.
    - قسم می خورم بهت کمک کنم ... قول می دم تنهات نذارم ... اون کلاهبردار عوضی رو هم هرجوری شده پیداش می کنم
    در ذهنش حرفهای سیاوش می چرخید ... بار قبل به پدرش اعتماد کرده بود و کلاه بزرگی سرش رفته بود و حالا باید به پسر همان پدر اعتماد می کرد تا حقش را پس بگیرد ... چه بازی مسخره ای ... زهر خندی زد. سیاوش به گمان اینکه او را آرام کرده است گفت :
    - پرونده رو دوباره به جریان می ندازم
    چیزی نگفت.
    سیاوش روسری پارمین را که در گردنش افتاده بود روی سرش مرتب کرد. انگشتهای سیاوش صورتش را لمس می کرد و او حتی حس خجالت کشیدن هم نداشت.

    دختر بچه ای با موهایی بافته شده و روبان زده درون حیاط می چرخید. با هر چرخش او چینهای دامن قرمزش باز می شد. صدای زنگ درآمد. لبخندی زد و به سرعت در را باز کرد. مردی بلند قد با چشمهایی عسلی در چارچوب آن ظاهر شد ، در حالی که لبخندی به لب داشت جلوی پایش زانو زد و بسته ای به او داد. با کنجکاوی درون آن را نگاه کرد. چند تخم مرغ شانسی درونش بود ، خندید و داخل خانه دوید.
    گوشه پذیرایی نشست و با کنجکاوی شروع به باز کردن آنها کرد. زنی از کنارش رد شد و داخل حیاط رفت. شی طلایی بین شکلاتها بود.
    - سلام ... بیا تو
    - حمید خونه نیست؟
    - نه ... ولی من که هستم
    - مزاحم نمی شم ... فعلا خدافظ
    - نرو می خوام باهات حرف بزنم
    - یه روز که حمید هم بود می شینیم دور هم حرف می زنیم
    - باید با خودت حرف بزنم ... بدون حمید
    - من حرفی واسه گفتن ندارم
    - اما من حرف دارم ...
    صدای فریاد زن باعث شد سرش را به سمت در بچرخاند.
    - تو رو خدا فقط یه بار ... یه بار به حرفهام گوش بده
    - باور کن حوصله دردسر ندارم ... مشکلتون و بین خودتون حل کنید
    به انگشتر طلایی رنگ که هنوز مقداری شکلات به آن چسبیده بود نگاه کرد و آن را در انگشت اشاره اش قرار داد.
    - من کم سن و سال بودم ... اشتباه کردم ... تا کی باید تاوانش و پس بدم
    صدای بستن در آمد. به سمت در حال دوید و از شیشه آن به حیاط نگاه کرد. زن گریه می کرد. آرام به سمت او رفت و کنارش نشست. زن بغلش کرد و چشمهای درشت سبز رنگش را به او دوخت.
    - چرا هیچ کس حرفهام و نمی فهمه
    دختر بچه متعجب به او نگاه می کرد. زن دستی به موهایش کشید و زیر لب گفت :
    - چقدر چشمهات شبیه حامده
    ناگهان صورت زن شبیه مهرداد شد.
    وحشت زده از خواب پرید و دستش را روی قلبش گذاشت ، قلبش تند می زد. از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تلویزیون روشن بود و کوکب قرآن می خواند. به دستشویی رفت و چند بار با آب سرد صورتش را شست. در آینه به گودی زیر چشمش نگاه کرد ، به اوضاع بهم ریخته زندگیش کابوسهای شبانه هم اضافه شده بود.
    ازدستشویی بیرون آمد و روبه روی تلویزیون نشست. زانوهایش را در بغل جمع کرد و به صفحه آن خیره شد. به جای برنامه ای که پخش می شد خاطرات تلخ و شیرین گذشته جلوی چشمش رژه می رفت. در خاطراتش غرق شده بود که کوکب دستش را روی شانه اش گذاشت. تکان خورد و به او نگاه کرد.
    - سال نو مبارک عزیزم
    متوجه منظور او نشد. کوکب او را در آغوش کشید.
    - چند لحظه قبل سال تحویل شد
    قطره اشکی از گوشه چشم کوکب چکید.
    - وقتی این طوری به یه جا خیره می شی دلم می گیره
    به چشمهای پارمین نگاه کرد.
    - من که دیگه سنی ازم گذشته و کار زیادی ازم بر نمیاد ... اگه تو هم خودت و ببازی ...
    سرش را پایین انداخت. کوکب موهایش را نوازش کرد.
    - پانیذ به تو احتیاج داره ...
    چیزی نگفت. چطور می توانست با اوضاع روحی بهم ریخته اش پانیذ را دلداری دهد. نگاهی به در بسته اتاق کرد.
    - پانیذ هنوز خوابه
    کوکب سرش را تکان داد.
    - آره
    به چشمهای میشی کوکب نگاه کرد و با لحنی محزون گفت :
    - دلم برا بابا تنگ شده ... موقعی که بی خبر رفت همش منتظر برگشتنش بودم ، اما الان که می دونم دیگه بر نمی گرده ...
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
    - شبیه بچه ها شدم عمه ... همش دلم بهونه بابا رو می گیره
    کوکب چشمهای غمگینش را چرخاند.
    - قدیمیا می گفتن خشت اول چو نهد معمار کج ، تا ثریا می رود دیوار کج ... حکایت زندگی شماست ... شروع زندگی بابات اشتباه بود ... تصمیمهاش اشتباه بود... معامله اش اشتباه بود ... مرگش هم ...
    سرش را با افسوس تکان داد و به فرش خیره شد.
    - عمه وقتش نشده از گذشته برام بگید ... گذشته ای که داره آینده منو و پانیذ و تباه می کنه ... از همون اشتباهی بگید که ما داریم تاوانش و پس می دیم
    کوکب در فکر فرو رفت.
    - با گفتنش که مشکلی حل نمی شه
    - این حقم که بدونم چرا از اول یه زندگی طبیعی نداشتم ... چرا مثل همه مادرم کنارم نبوده ... چرا هیچ فامیلی نداشتیم
    کوکب دستی به صورتش کشید و در حالی که با خودش در جدال بود گفت :
    - از چی می خوای برات بگم ؟
    - از نحوه آشنایی مامان و بابام ... از مشکلاتشون ... ازدلیل رفتن مامان ... از فامیلهایی که هیچ وقت ندیدمشون ... از شهری که اومدیم و فقط در حد اسم ازش می دونم
    - باشه ... همه رو بهت می گم ... به شرطی که آخرین باری باشه که درموردش کنجکاوی می کنی ... نه اینکه فکر کنی اتفاق عجیب غریبی تو گذشته افتاده ... داستان زندگی ما هم مثل همه زندگیاست ولی با یادآوریش زجر می کشم
    - باشه قول می دم دیگه چیزی نپرسم
    کوکب آهی کشید و شروع به گفتن کرد.
    - ما اصلتا بختیاریم ... تموم خانوادمونم اهواز زندگی می کنن ... خانواده پانته آ هم قشقایی بودن ... من واون تو یه مدرسه درس می خوندیم ... یه باربرای تولدش دعوتم کرد ، منم رفتم ... خونه هامون یکم باهم فاصله داشت ما کورش بودیم اونا زیتون ... واسه همین بابام حمید و دنبالم فرستاد ... اولین بارحمید اونجا پانته آ رو دید و دیگه نتونست فراموشش کنه ... جریان و به پانته آ گفتم ... با چیزایی که من براش تعریف می کردم اونم کم کم از حمید خوشش اومد ... بعدش جریان و به مامان وبابام گفتیم ... اونا راضی نبودن ... هر روز جنگ و دعوا تو خونمون بود ... بابام خدا بیامرز کلی آرزو واسه حمید داشت ... تازه از سربازی برگشته بود و کارهای ادامه تحصیلش توانگلیس درست شده بود ... هر چقدر دایی و عمو نصیحتش می کردن حرف تو گوشش نمی رفت ... مرغش یه پا داشت ... اونقدر پافشاری کرد تا آخر رفتیم خواستگاری ... خانواده پانته آ اولش قبول نمی کردن ... می گفتن خیلی زوده واسه اینکه دخترشون ازدواج کنه ... پانته آ تازه هجده سالش شده بود ... وقتی جواب رد دادن حمید با عصبانیت از خونه زد بیرون و تا دو سه هفته خبری ازش نبود ... با کلی بدبختی خونه یکی از دوستاش پیداش کردیم و با این شرط که دوباره بریم خواستگاری برش گردوندیم خونه ... سرت و درد نیارم خلاصه اونقدر اصرار کرد تا با هم نامزد شدن ... بمیرم واسه داداشم چه قدر اون روز خوشحال بود ... رو پاش بند نمی شد
    صورت کوکب از اشک خیس شده بود .دستمالی به او داد تا اشکهایش را پاک کند.
    - بابام کارمند شرکت نفت بود و دستمون به دهنمون می رسید ... وقتی دید حمید قید درس خوندن و زده ، دستش و تو شرکت بند کرد ... یه خونه واسش خرید وسال بعد جشن عروسیشون و را انداخت ... همه چیز خوب بود تا اینکه ... تا اینکه بعد از دنیا اومدن تو پانته آ افسردگی گرفت ... بهانه گیر شده بود ... دلش نمی خواست حمید و ببینه ... می گفت اشتباه کرده زن اون شده ... خام بوده ، بچه گی کرده ... روز به روز اختلافشون بیشتر می شد ... تو همون شرایط ناخواسته پانیذ و باردار شد ... چه بلاهایی سر خودش میاورد تا پانیذ سقط بشه ... حتی یه بار پیش یه ماما رفته بود تا غیر قانونی سقطش کنه ، منو حمید اتفاقی متوجه شدیم و جلوش و گرفتیم ... پانیذ که دنیا اومد حتی بهش نگاهم نکرد ، شیر دادن پیشکشش ... مادرم منو فرستاد خونتون تا به تو و پانیذ برسم ... چه روزایی بود ... پانیذ شیر خشک دوست نداشت ... دو روز تمام فقط آب قند بهش دادم ... هر چی به پانته آ التماس کردم راضی نشد بهش شیر بده ... نمی دونم چش شده بود ... اون روزها حمید هم بی دلیل به هر چیزی گیر می داد و داد وهوار را مینداخت ... پانته آ روز به روز لاغر تر و رنگ پریده تر می شد ... گاهی ساعتها به یه نقطه خیره می شد و حرفی نمی زد ... تا اینکه تو یه روز که عزادار بودیم
    اشکهای کوکب بیشتر شد انگارآن روزها پیش چشمش جان گرفته بودند.
    - حال روحی همه مونم خراب بود ... تو اون شرایط پانته آ هم رفت ... حمید واسه پیدا کردنش به هر جایی که فکر کنی سر زد ... هیچ خبری از خودش و خانوادش نبود ... حمید تو بغلم اشک می ریخت و واسه پانته آ بی تابی می کرد ... چند وقت بعد دادخواست طلاقش اومد در خونمون ... حمید دیونه شد ... کارش ول کرد و رفت ... یکسال تمام ازش بی خبر بودیم ... تا اینکه بابام از غصه حمید دق کرد و مرد
    با تعجب به کوکب نگاه کرد.
    - فقط از غصه اینکه زندگی پسرش بهم ریخته دق کرد؟
    حالت چهره کوکب تغییر کرد.
    - خب یکمم تو زندگی خودمون مشکل داشتیم ... خلاصه ... خبرفوت بابام به گوش حمید رسید و برگشت خونه ... ولی دیگه نمی تونستیم اونجا زندگی کنیم ... رفتن پانته آ تو کل فامیلمون پیچیده بود ... هر بار یکی بهمون سر می زد با حرفهاش خواسته یا نا خواسته داغ دل حمید و تازه می کرد ... خونه ها رو فروختیم و اومدیم تهران ... با پارتی بازی دوستهای بابام که پستهای خوبی تو شرکت نفت داشتن حمید دوباره استخدام شد ... زندگی آرومی داشتیم تا اینکه مامانم فوت کرد ... دیگه فقط من مونده بودم و حمید ...
    اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
    - همیشه خودم و واسه آشنایی حمید و پانته آ مقصر می دونم ... واسه همین ازدواج نکردم و موندم پیشش ... بهش قول دادم تنهاش نذارم
    کوکب به چشمهای پارمین خیره شد و دیگر چیزی نگفت.
    یاد حرفهای حمید افتاد که همیشه تا حرفی از مادرش می زد با نفرت می گفت ... اون یه لکه ننگه ... ولی در داستانی که کوکب تعریف کرد این همه نفرت نمی گنجید. احساس می کرد کوکب همه ی ماجرا را به او نگفته است. در اتاق باز شد و پانیذ بدون هیچ حرفی به طرف دستشویی رفت. سوالی در ذهنش می چرخید.
    - عمه
    کوکب به خودش آمد.
    - جانم
    - شما کسی رو به اسم حامد می شناسین
    رنگ صورت کوکب پرید. پانیذ از دستشویی بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.
    - خب حامد ... داداشمه ... از حمید بزرگتربود
    با تعجب به کوکب نگاه کرد.
    - یعنی من یه عمو دارم
    کوکب آهی کشید.
    - عمو داشتی ... تو جنگ شهید شد
    یاد خوابش افتاد.
    - دیشب تو خواب دیدمش ... برای یه دختر بچه که احتمالا خودم بودم کلی شکلات آورد ... یه زنم تو خوابم بود ... راستی چشمهای پانته آ چه رنگیه؟
    متوجه ترس نگاه کوکب شد.
    - سبز ... تو خواب چه اتفاقی افتاد؟
    چشمهایش را به فرش دوخت و سعی کرد خوابش را به خاطر بیاورد.
    - چیز زیادی ازش یادم نیست ... فقط یکم باهم صحبت کردن ... بعدشم حامد رفت
    صدای پانیذ از آشپزخانه آمد.
    - عمه اینجا که هیچی واسه خوردن نیست
    کوکب بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت در بین راه لحظه ای برگشت و به پارمین نگاه کرد انگار در گفتن مطلبی مردد بود.
    - عمه کجایین ؟
    صدای پانیذ باعث شد پشیمان شود و بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه شد. 
    - وای کوکب جون چرا اینقدر تعارف می کنی؟ بهت که پشت گوشیم گفتم امسال حوصله نداشتم سیزده جای شلوغ برم ... بعدشم ، تو که فامیلهای ما رو نمی شناسی ... یه روز باهاشون بیرون میریم ، قد یه سال در موردش حرف می زنن و غیبت می کنن
    کوکب قدرشناسانه نگاهش کرد.
    - باشه تسلیم ... نمی دونم محبتهات و چطوری جبران کنم شهره جون
    شهره لبهایش را غنچه کرد و گفت :
    - اُاُاُاُاُاُ ... حالا انگار چی کارکردم واست که اینقدر تعارف می کنی
    کوکب لبخند ی زد و رو به پارمین کرد.
    - برید آماده شید
    شهره هم لبخندی به او زد.
    - گلم سریع آماده شو که سیاوش پایین منتظره
    چشمی گفت و وارد اتاق شد. پانیذ که از موافقت کوکب مطمئن بود زودتر مانتویش را پوشیده بود و جلوی آینه شالش را مرتب می کرد. به طرف پارمین چرخید.
    - خوبه ؟
    با چه ذوقی برای عید لباس خریده بود و آنها به جز بهشت زهرا جایی نرفته بودند.
    - آره ... عالیه
    به طرف کمدش رفت و مانتو مشکیش را همراه با شلوار لی طوسیش در آورد. پانیذ با چهره ای گرفته به او نگاه کرد.
    - باز که سیاه پوشیدی ... مگه می خوایم بریم بهشت زهرا؟
    مانتویش را پوشید.
    - با اینها راحت ترم
    - اما من از اینا خوشم نمیاد ... رنگ و روشون رفته ... مثل گداها می شی
    پانیذ اغراق می کرد ، چون اگر اینقدر از ریخت افتاده بود خودش هم آن را نمی پوشید. کمی عصبانی شد ولی سعی کرد یک امروز را با پانیذ بحث نکند.
    - چی دوست داری بپوشم؟
    گویی حرف دل پانیذ را زده بود. با خوشحالی به طرف کمد آمد و مانتوی نخودی رنگی را که تازه خریده بود در آورد و مقابل او گرفت.
    - این و بپوش
    بعد شال قهوه ای رنگی را که طرحهای سفید و کرم داشت هم روی مانتو گذاشت.
    - با این ... اون شلوار لی جدیده رو هم که به سلیقه من خریدی باهاشون بپوش
    یکی از ابروهایش را بالا برد و به او نگاه کرد.
    - امر دیگه ای نداری ؟
    پانیذ لبخندی زد.
    - نه
    مانتو و شال را از پانیذ گرفت.
    - اینها خیلی قشنگن ولی ما الان عزاداریم پانیذ ... درست نیست اینها رو بپوشم
    پانیذ به طعنه گفت :
    - راست می گیا اگه اینا رو بپوشی فامیل چشمت و کور می کنن ... می گن ببین باباش خودکشی کرده این عروسیشه
    - بس کن پانیذ ... این چه طرز حرف زدنه ... حق نداری درباره بابا این طوری حرف بزنی
    اشک در چشمهای پانیذ جمع شد و با صدایی بلند گفت :
    - مگه دروغ می گم ... یه فامیل تو این شهر خراب شده نداریم ... اونوقت تو می خوای جلوی کی آبروداری کنی ... بعدشم واسه کسی عزاداری می کنن که به مرگ طبیعی بمیره نه بابای ترسوی ما که خودش و...
    کشیده ای به صورت پانیذ زد. پانیذ دستش را روی گونه اش گذاشت و با نفرت نگاهش کرد.
    - از همتون بدم میاد
    اشکهای پانیذ روی گونه اش چکید ، عصبانی از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.
    با تعجب به دستش نگاه کرد و زیر لب گفت :
    - این چه کار احمقانه ای بود که کردم ؟
    کوکب در اتاق را باز کرد.
    - چی شده ... چرا پانیذ داره گریه می کنه؟
    جوابی برای گفتن نداشت.
    - تو که هیچ کاری نکردی ... زودتر آماده شو
    در اتاق بسته شد. به مانتو و شال نگاه کرد ... چرا اینقدر به پوشیدن مانتو مشکی اصرار کردم ... مگه عزا به رنگ لباسه ... سرش را میان دستانش گرفت و فشار داد ... دارم عقلم و از دست می دم ... باید از دلش در بیارم.
    با عجله لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. شهره با دیدنش لبخندی به لب آورد.
    - ماشاالله چقدر این رنگ بهت میاد
    - ممنون
    پانیذ سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
     

    عکس دختران ایرانی کلیک کن

    مطالب مرتبط

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:

    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    نویسندگان
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه جوره و آدرس softwarenew.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    nafas7628 - - 1394/12/14/softwaren
    گیسو -
    پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
    نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
    نگارییییی -
    پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
    raha - خعلیییییییی باحال بود
    پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
    زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
    هلنا -

    زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
    آپم به من سر بزن

    - 1393/10/8
    امین - - 1393/2/16
    ✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم

    فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم

    دوست داشتی بلینک
    پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
    خ - عالی بود - 1392/11/14
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان