رمان پارمین فصل 9
- پس برو بشین روی یه صندلی تا بهت بگم
صندلی میزی که نزدیکش بود را کنار کشید و نشست.
- بگو
- از کلانتری بهم زنگ زدن و گفتن یه مرد با مشخصات آقا حمید پیدا کردن ...
تنها رفتم اونجا ... می خواستم تا مطمئن نشدم چیزی بهتون نگم ... ولی ... متاسفانه خود آقا حمید بود ... جسدش و تو یه خرابه خارج از شهر پیدا کردن
دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت :
- بابا ... مرده؟
سوال احمقانه ای پرسید ... دوست نداشت واقعیت را قبول کند.
- آدرس جایی و که هستین بده ... میام دنبالتون
چشمهایش را بست و قطره های اشک روی گونه اش سر خورد. با صدایی لرزان آدرس را به سیاوش داد و تماس را قطع کرد.
کوکب و پانیذ که از دور شاهد حرکات او بودند ، سراسیمه به سمتش آمدند.
- چی شده پارمین ؟
نگاه دردمندش را به چشمهای کوکب دوخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت :
- بابا
کوکب با چشمهایی نگران به دهان او خیره شد.
- بابا چی ؟
صورتش را میان دستانش پوشاند و به شدت گریه کرد.
- جسد بابا رو ، تو یه خرابه پیدا کردن
کوکب محکم به صورتش کوبید و بی حال شد. پانیذ بازویش را گرفت و به او کمک کرد روی صندلی بنشیند.
هر سه در سکوت اشک می ریختند و به بلایی که سرشان آمده بود فکر می کردند.
یکساعت بعد سیاوش وارد رستوران شد و به سمتشان آمد. پانیذ با دیدن او از جایش بلند شد.
- سلام
سیاوش کنار صندلی پارمین ایستاد.
- سلام
کوکب درحالی که اشکش را با گوشه روسریش پاک می کرد گفت :
- مطمئنی حمید بود ؟
سیاوش غمگین گفت :
- متاسفانه خودشون بودن
با چشمهای اشکی به سیاوش نگاه کرد.
- علتش و گفتن ... قلبش گرفته بوده؟
سیاوش سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- نه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- خودکشی کردن
چشمهای پارمین و کوکب با تعجب به او خیره شد. پانیذ پوزخندی زد و عصبی اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد.
با تردید گفت :
- با چی ؟ ... چه جوری آخه ؟
سیاوش طاقت نگاه کردن به آنها را نداشت. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت :
- با ... طناب ...
نمی توانست جمله اش را ادامه دهد و به آن چشمهای منتظر بگوید که حمید خودش را دار زده است.
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کن