داستان بدشانسی
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»
با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»آن زن گفت :« در ناگازاکی»
درست روز بعد ناکازاکی هم مورد حمله قرار گرفت .
عکس دختران ایرانی کلیک کن