رمان پارمین فصل 13
پاهای سیاوش بی جان شد. کنار تنه درخت سر خورد و روی زمین نشست.
- دنیا رو سرم خراب شد ... اما بازم نمی خواستم باور کنم ... عین احمقها واسه خودم دلیل می آوردم ... خودم و گول می زدم که تو پاکی ، فکر من خرابه ... تا اینکه یه روز قبل مرگش ، زیادی شنگول شده بود و با دمش گردو می شکوند ... بهش شَک کردم ، بیمارستان نرفتم و تمام طول روز و با ماشین دوستم تعقیبش کردم ... اونجا برای اولین بار هردو تون و کنار هم دیدم ... چندش آورترین صحنه ی تموم عمرم بود ... پدرم کناره ...
سیاوش سرش را میان دستانش گرفت.
- وقتی مهرداد مُرد ، در گاوصندوق و باز کردم ... با دیدن سفته های پونصد میلیونی تو و نامه ی مهرداد ... تو واسم مُردی ... تو وجودم کُشتمت ... اون آشغال یه نامه واسه مادرم گذاشته بود ...توش از دلیل انتخاب تو و سفر دبی آخر هفته نوشته بود که اجل جونش و گرفت و بهش مهلت کثافت کاری نداد
حرفهای سیاوش در ذهن آشفته اش می چرخید ... گیج شده بود و معنی واژه ها را درک نمی کرد... تصورش هم سخت بود که سیاوش به او به چشم یک فاحشه نگاه می کرده ... اشک در چشمهایش جمع شد.
سیاوش نگاه خسته اش را به او دوخت ، به چشمهایش خیره شد ، حالا دلیل تمام رفتارهای ضد و نقیضش را می فهمید. سیاوش دستش را به سمت او دراز کرد ، با قدمهایی لرزان به طرفش رفت. سیاوش دستش را کشید و او در آغوشش افتاد. صدای تپشهای نامنظم قلب او را می شنید. سیاوش بوسه ای به موهایش زد و ادامه داد.
- شهره بهم اصرار می کرد که بیام خواستگاریت ... بهش می گفتم نه ... ازم دلیل می خواست ، حرفی واسه گفتن نداشتم ... اولش با قربون صدقه آخرشم با لعن و نفرین مجبور کرد که بیام ... اومدم و اون حرفها رو بهت زدم که به گریه افتادی ... با تحقیر و تمسخرت دلم آروم نمی گرفت ، تازه حالمم بدتر می شد ... همون شب ، تو همون اتاق ، موقعی که اشکت پایین اومد از حرفهام پشیمون شدم ... خواستم که بهت بگم چقدر واسم عزیزی ... اما زبونم نچرخید
سیاوش آغوشش را تنگ تر کرد و نگاهش را در صورت او چرخاند.
- واسه اینکه فراموشت کنم یه مدت با یکی از همکلاسیهام که اسمش لادن بود ارتباط داشتم ... دختر بدی نبود ولی هیچکس مثل تو نمی شد ... باهاش بهم زدم ، اونم که سرخورده شده بود از ایران رفت ... با خودم درگیر بودم ... هم می خواستمت ، هم ازت متنفر بودم ... تصمیمم و گرفتم و به لادن زنگ زدم ... قرار شد کارام و درست کنه برم اونجا تخصص بخونم ... گفتم شاید با درس خوندن بتونم فراموشت کنم ... همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا روزی که دوستت اومد پیشم
با تعجب به چشمهای سیاوش زل زد.
- دوست من ؟
- آره ... اسمش نسرین بود ... گفت که می خوای انتقام پدرم و از من بگیری ... یه حرفهایی هم در مورد مهریه زد و ...
خنده ی هیستریکی کرد و ادامه داد.
- اومده بود که به من هشدار بده ... در صورتی که باعث شد دلیل خیلی از مسائل و بفهمم ... تو هنوزم پاک بودی و می تونستی مال من باشی ... تا روز عقد همش مضطرب بودم که نکنه پشیمون بشی ... که نشدی ... اما همون موقع که بله رو گفتی دوباره بهت شَک کردم ... شاید مهرداد صیغه ات کرده بوده و تو به خاطر آبروت به دوستهات حرفی نزدی ... آخه تو نامه نوشته بود من و همسر عزی ..زم
سیاوش نفسش را با حرص بیرون داد.
- امروز از این بودنت کنارم و نداشتنت خسته شدم ... اومدم اینجا و ...
حرفش را ادامه نداد. به چشمهای او خیره شد و موهایش را نوازش کرد.
- بگو که اشتباه فکر می کردم
سیاوش منتظر نگاهش می کرد ... بغض کرده بود... اون همه چیز و می دونسته ... زهر خندی زد. از آغوش سیاوش بیرون آمد و با صدایی بلند گفت :
- تموم این مدت دیدی دارم دست و پا می زنم ... دیدی دارم ذره ، ذره آب می شم ... چرا بازیم دادی؟ ... تو که فهمیدی به قول خودت پاکم ، بی گناهم ... چرا به من هیچی نگفتی ... وقتی اون روز تو طلافروشی بیهوش شدم می دونستی دلیلش چیه ، می دیدی که زجر می کشم ، ولی بازم سکوت کردی ... واسه چی ؟
شالش را از روی زمین برداشت و ادامه داد.
- خیلی خودخواهی ... با من مثل یه عروسک بازی کردی ... کاش هیچی از این ماجرا نمی دونستی ... کاش نسرین چیزی بهت نگفته بود ... من که باهاش کنار اومده بودم ... فراموشش کرده بودم ... توئه دیوونه و دوست داشتم ... واسه قضیه مهرداد بهت حق می دم اما اینکه با وجود حرفهای نسرین بازم سکوت کردی و نمی تونم قبول کنم ... تو همه چیز ومی دونستی و هیچی نگفتی ... فکر نکن خیلی بزرگواری به خرج دادی که منو عقد کردی ... اون پولی که من می خواستم واسه مهریه ازت بگیرم حقم بود ... اصلا هم از کارم پشیمون نیستم ... تو و بابات باید شرمنده باشید که پول ما رو خوردید ... نگو بابات این کار و کرده بود و تو خبر نداشتی ... گناه تو سکوت این چند وقته ... می تونستی همون موقع که نسرین اون حرفها رو بهت زد بیای پیشم ...
اشکهایش پایین آمد و با صدایی خش دار ادامه داد.
- بیای و بهم بگی که می دونی ... می تونستی با حرفهات من و از این همه عذاب و کابوس خلاص کنی ... تو می دونی این چند وقته چقدر با وجدانم درگیر بودم ... شبها تا صبح بیدار بودم و عین دیوونه ها با خودم حرف می زدم ... تو ... تو
شالش را سرش کرد وبا چشمهایی گریان به سمت خانه دوید.
- وایسا پارمین ... پارمین
به صدای سیاوش اهمیتی نمی داد.
سر میز صبحانه نشست. سیاوش خداحافظی گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
- برات چای بریزم خانم ؟
به صورت زری نگاه کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
تکه ای نان برداشت و هنگام مالیدن کره روی نان به حلقه اش خیره شد. یک هفته از ماجرایی که در باغ اتفاق افتاده بود می گذشت و او و سیاوش به جز سلام و خداحافظ چیز دیگری بهم نگفته بودند.
زری فنجان چای را روی میز گذاشت.
احتیاج داشت با کسی حرف بزند. از اشتباه بودن کارهایی که این اواخر انجام داده بود مطمئن بود ولی راه حلی هم برای جبران آنها پیدا نمی کرد ... هر تصمیمی که می گرفت به ساعت نرسیده پشیمان می شد. احساس ضعف می کرد.
فقط چای را خورد و از خانه بیرون رفت.
سر ایستگاه اتوبوس ایستاد، باز هم فکرهای آشفته به ذهنش هجوم آورد و دوباره سردردش شروع شد.
اتوبوس ایستاد. همراه مسافرها چند قدم به سمت آن برداشت ولی بعد پشیمان شد و مسیر مخالف آنها را در پیش گرفت. فیلمبرداری ساعت ده شروع می شد و وقت داشت کمی پیاده روی کند.
آهسته قدم برمیداشت. چند نفر با عجله از کنارش رد شدند و خودشان را به اتوبوس رساندند. تلاش آنها برایش بی معنی بود.
نفسش را بیرون داد و دستهایش را در جیب مانتویش فرو کرد ... سیاوش و دوست دارم ؟ ... معلومه که دوستش دارم ... پس چه مرگمه؟ ... ازش ناراحتم ، چرا چیزی بهم نگفت ... اگه بهم می گفت چی می شد؟ ... خوب پولم و می گرفتم و راحت زندگی می کردیم ... فرض کن پولتم گرفتی ، اون موقع عشق سیاوش چی می شد؟ ... خوب می تونست مثل آدم بیاد خواستگاریم ... اون موقع بهش جواب مثبت می دادی؟ ... خوب آره ... دروغ می گی عین سگ ؟ اون موقع کلی دلیل و برهان واسه خودت می چیدی که پدر سیاوش باعث مرگ بابام شده ، آوارمون کرده ، من و خواهرم به خاطر کار اون کلی زجر کشیدیم و کلی بهونه دیگه ... شاید قبولش می کردم ... خودت و گول نزن. سیاوش کلی تحقیرت کرده بود و واسه حال گیری هم که شده بهش جواب منفی می دادی ... یعنی می گی از وضعیت الانم باید خوشحال باشم ... خوشحال که نه ، واقع بین باش. وضعیتت اصلا بد نیست ... چی کار کنم؟ ... برو دردت و به یکی بگو. اینقدر فکر نکن عقل کلی و می تونی همه ی مشکلاتت و خودت حل کنی.
به پیرمردی که با لباس ورزشی در پارک می دوید نگاه کرد. همه پر از شور زندگی بودند ، زندگی در جریان بود و معطل کسی نمی ماند. گوشیش را در آورد و شماره ترانه را گرفت.
- الو سلام ... خوبی ؟ خواب که نبودی؟
ترانه با صدایی خواب آلود گفت :
- نه اصلا ... به این صدای شاد و بشاشم میاد خواب بوده باشم
- آخی ببخشید بیدارت کردم ... شماره اون روانشناسه و می خوام ، همونی که شیرین پیشش می رفت
- روانشناس شیرین ... هان یادم اومد ، برات اس ام اسش می کنم
- ممنون ... خدافظ بگیر بخواب
- باشه ... راستی کی بریم درمورد آقاتون تحقیق کنیم؟
- دیگه تحقیق لازم نیست ... یه روز بیا پیشم تا همه چیز و برات تعریف کنم
- بازم تصمیمت عوض شد ... باشه میام ... خدافظ
به شماره ای که ترانه فرستاد زنگ زد و برای ساعت هشت شب نوبت گرفت. می خواست از تاریکی شب برای دور ماندن از نگاههای کنجکاو مردم استفاده کند. هنوز هم در ذهن خیلیها مشاوره گرفتن از روانشناس برابر با دیوانگی بود.
کمی استرس داشت. دستهایش را عصبی مشت کرد و چشم به در اتاق دوخت.
- خانم فکور بفرمایید
بلند شد. پشت در اتاق چند لحظه ایستاد. نفس عمیقی کشید. تصمیم گرفته بود همه ی مشکلات و دغدغه هایش را بگوید ، بدون حذف قسمتهایی که مایه ی خجالتش می شد. می خواست برای اولین بار با کسی غیر از خودش دردودل کند. دسته ی در را پایین آورد و وارد شد.
خانمی با چهره ای خندان پشت میز سفید رنگی در انتهای اتاق نشسته بود.
- سلام
- سلام عزیزم ... بفرمایید بنشینید
روی کاناپه آبی رنگی در کنار میز نشست. خانم مصداقی شروع به یادداشت کردن مطلبی کرد.
فضای اتاق را از نظر گذراند. تمام دیوارهای آنجا سفید رنگ بود و تنها تابلوی روی آن منظره ای از طلوع خورشید را نشان می داد. در زیر آن با خطی خوش نوشته شده بود ... شب رفتنیست ، طلوع کن
- اون جمله رو خیلی دوست دارم
سرش را رو به مصداقی برگرداند و گفت :
- با معنیه ... حس خوبی می ده
مصداقی از پشت میزش بلند شد و کنار او نشست. به چشمهای پارمین خیره شد و گفت :
- کلمه های ساده وقتی درست سر جاشون قرار بگیرن جمله هایی و خلق می کنن که به آسونی نمی شه معنیشون کرد ... من اعتقاد دارم جمله ها هم مثل آدمها سرشار از احساسن ... بعضیاشون مثل بعضی از آدمها منفین ... نباید سراغ این جمله ها رفت ، ذهن و پژمرده می کنن ... اما بعضی دیگه از جمله ها مثل آدم خوبهایی هستن که بهت انرژی و شور زندگی می دن
به تابلو نگاه کرد و ادامه داد.
- هر روز صبح که میام و این جمله رو می خونم ، ناخودآگاه لبخند به لبم میاد و همه ی اتفاقهای بدِ پشت در و فراموش می کنم ...
با خنده ادامه داد.
- هر روز تو ذهنم خونه تکونی دارم ... شب می تونه سیاه ، سیاه باشه ... اما مهم منم که هر روز طلوع می کنم
از طرز فکر مصداقی خوشش آمد ، تا حالا از این دریچه به زندگی نگاه نکرده بود.
مصداقی دستش را در دست گرفت و با لبخندی به لب به چشمهای او خیره شد.
- اسم من نیازه و شما ؟
- پارمین
- از آشناییت خوشبختم عزیزم ... اسم قشنگی داری ، معنیش چی می شه ؟
- به معنی قطعه ای از بلوره
- اسمتم هم مثل خودت خوشگله
- ممنون
نیازدیگر چیزی نگفت و منتظر نگاهش کرد.
باید حرف می زد ... کلمات در مغزش می چرخید ... نمی دانست از کجای زندگیش شروع به گفتن کند.
نیاز - اولین جمله ای که به ذهنت می رسه و بگو ... دنبال فعل و فاعل و چیدن کلمات نگرد ... بذار ذهنت هر جور که دوست داره کلمات و کنار هم بچینه
بدون فکر جمله ی اول را به زبان آورد.
پارمین - بچه که بودم مامانم ترکمون کرد ... بابام می گفت اون یه لکه ی ننگه
نگران واکنش صورت نیاز بود اما او خونسرد نگاهش می کرد.
پارمین - یه خواهر دارم اسمش پانیذه ... با عمه و بابام زندگی می کردیم ... بابام چند ماه پیش مرد ... خودکشی کرد
باز هم نیاز واکنشی نشان نداد.
پارمین - بابام قبل مرگش تموم دارایی مون و تو یه سرمایه گذاری از دست داد ... حدود یه سال و نیم پایین شهر و تو نکبت زندگی می کردیم
اشکهایش پایین آمد. نیاز جعبه دستمال کاغذی را روبه رویش گذاشت.
پارمین - چند بار جوونهای بی سر و پا تو خیابون جلوم و گرفتن ... خیلی حس بدی بود ... هیچکسی نبود که کمکم کنه ... خیلی تنها بودم ... چند ماهه که مرتب کابوس می بینم ... دختر بچه ای که می دونم خودمم ، شاهد دعوای مامان و باباشه ... وقتی از خواب می پرم یادم نمیاد دقیقا تو خواب چی دیدم
کمی مکث کرد.
پارمین - عمه می گه مامان و بابام عاشق هم بودن ولی بعد از به دنیا اومدن من مامانم از زندگی دلسرد میشه و یه روز بی خبر میره ... میگه مامانم اونقدر از زندگیش بدش میومده که می خواسته خواهر کوچیکم و سقط کنه ... حتی حاضر نمی شده بهش شیر بده
ذهنش مدام در تقلا بود و نمی توانست سر یک موضوع تمرکز کند.
پارمین - وقتی بابام فهمید دار و ندارمون به باد رفته حالش بد شد و بردیمش بیمارستان ... هزینه عمل و بیمارستان و نداشتیم ... پول پیش واسه اجاره کردن خونه هم نداشتیم ... هیچ قوم و خویشی هم تهران نداریم ... از سر ناچاری کمک یکی از دوستای خانوادگیمون و قبول کردم ولی اون سرم کلاه گذاشت و
گریه اش شدت گرفت. نیاز بدون هیچ عکس العملی نگاهش می کرد.
پارمین - گفت دوستم داره ... پیرمرد خرفت سنش از بابامم هم بیشتر بود ... ازم کلی سفته گرفته بود و تهدیدم کرد اگه به عقدش در نیام اجراشون می ذاره ... تازه اون موقع فهمیدم جریان کلاهبردای از بابامم زیر سر خود نامردش بوده ... نمی دونین اون شب و با چه زجری صبح کردم ... فرداش مهرداد ، همون کلاهبرداره ، مرد ...
به دستهایش خیره شد ، نگینهای حلقه اش می درخشید.
پارمین - قبل از این اتفاقها ... یعنی قبل از بدبخت شدنمون ... یه دختر سرزنده بودم ... به موقع تصمیم می گرفتم ... به موقع عصبانی می شدم ... به وقتشم با دوستام خوش می گذروندم ... اما این مدت همه چیم قاطی شده ... نمی تونم در مورد هیچ کاری تصمیم بگیرم یعنی تصمیم که زیاد می گیرم ولی پنج دقیقه بعدش پشیمون می شم ... گاهی الکی عصبانی می شم و یکم که فکر می کنم می بینم دلیلی واسه عصبانیت وجود نداشته ... خلاصه کارهای احمقانه زیاد انجام می دم ... آخرین حماقتمم ازدواجم بود ... نه اینکه شوهرم مرد بدی باشه ... یعنی برعکس خیلی هم خوبه اما دلیلم واسه ازدواج احمقانه بود ... من با پسر همون مردی که زندگیمون و خراب کرد ، هفته پیش عقد کردم
عصبی خندید و سرش را تکان داد.
پارمین - می خواستم بعد از عقد پول مهریه ام و ازش بگیرم تا قسمت کوچیکی از ضرری که باباش بهمون زد جبران شه ... اما اشتباه کردم ... من هیچ وقت دختر زبون دار و قالتاقی نبودم ، موقع مهریه هم هیچ حرفی نتونستم بزنم
دستمال کاغذی بین دستهای عرق کرده اش له شده بود.
پارمین - البته دلیلم واسه عقد فقط مهریه نبود ، یعنی بود ... می دونین داشتم خودم و گول می زدم که فقط واسه مهریه با سیاوش ازدواج می کنم در صورتی که ... از قبل سیاوش و دوست داشتم ... بعد از عقد تصمیم گرفتم ... یعنی می خواستم باهاش زندگی کنم ... اما اون ... اون بهم گفت که همه چیز و می دونسته ... حتی جریان نقشه من و واسه مهریه ... از اینکه همه چیز و می دونسته و چیزی بروز نداده عصبانی شدم و بعدم دعوامون شد ... الان حس می کنم معلقم ... یه بار می گم اشکالی نداره و همه چیز و فراموش می کنم و یه بار دیگه اونقدر به اتفاقهایی که گذشته فکر می کنم که دلم می خواد سرم و به دیوار بکوبم و از شر این زندگی پر درد راحت شم ... دلم آرامش می خواد ... ولی فکر اتفاقهایی که افتاده مثل موریانه داره ذهنم و می خوره
آرام اشک می ریخت. تمام ماجراهایی را که سعی می کرد فراموششان کند به یکباره به خاطر آورده بود. نیاز مقداری آب در لیوان ریخت و به دستش داد.
نیاز - این و بخور خانمی
لیوان را گرفت.
نیاز - درکت می کنم ... روزهای سختی و گذروندی ... هر کس دیگه ای هم جای تو بود کم میاورد ... انسان از آهن که نیست ... طاقتش اندازه داره ... اگه منم جای تو بودم خسته می شدم ... ممکن بود حتی اندازه ی تو هم تحمل نداشته باشم ... دخترهای تن فروشِ کنار خیابون به بهونه ی فقر تن به هر ذلتی می دن ... اما تو با اونها یه فرق بزرگ داشتی ... اونها تو اولین موقعیت سخت تسلیم شدن ، اما تو جنگیدی ... تو روحیه ی بالایی داری ، خودت و تو دست کم نگیر
نیاز از جایش بلند شد و چند کاغذ از روی میزش آورد.
نیاز - خب الان می خوای شبیه قبلت شی ... منظورم زمانیه که یه زندگی خوب داشتی ... درسته ؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
نیاز - ببین عزیزم ... تو درموقعیتهای عجیبی بودی که روحت و آزرده ... باید مثل تنت که موقع جراحت روش مرهم می بندی تا خوب شه واسه روحت هم مرهم بذاری ... مرهم روح ، آرامشه ... باید آرامش و به روحت برگردونیم ... تو اولین قدم باید کلمات منفی و از ذهنت دور بریزی ... کلمه هایی مثل نکبت ، بدبختی ، مشکل و چیزهایی شبیه به این ... و به جاش از کلمه های خنثی استفاده کنی مثلا به جای مشکل زندگیم ، بگو موقعیت جدید زندگیم ... تقریبا یه معنی و می دن ... ولی جمله اول بار منفی زیادی و بهت وارد می کنه و ناخودآگاه دچار اضطراب می شی ... قدم بعد باید از جمله های مثبت بیشتر استفاده کنی ... زمانهایی که حس کردی فکرهای منفی داره سراغت میاد به خودت جمله های مثبت بگو ... مثلا بگو من آرومم یا چقدر احساس خوبی دارم حتی اگه این جمله ها رو باور نداری بازم هم به زبونشون بیار ... خیلی موثره ... قدم سوم
کاغذها را جلویش قرار داد.
نیاز - تمام موضوعهایی و که بهشون فکر می کنی و روی یه کاغذ بنویس ... و روی یه کاغذ دیگه راه حلهایی که برای اونها به نظرت می رسه رو یادداشت کن
به کاغذها که تصویر کودکی زیبا روی آنها چاپ شده بود نگاه کرد.
نیاز - این سه قدم رو دو روز آینده انجام بده ... و بعد بیا تا درمورد نتایجشون باهم صحبت کنیم
کاغذ ها را برداشت و از جایش بلند شد. نیاز هم روبه رویش ایستاد.
نیاز - به چیزهای خوب زندگیت فکر کن ... خیلی ها این شانس و ندارن تا با اونی که عاشقشن ازدواج کنن ... تو برد بزرگی داری ، این و فراموش نکن
حرفهای نیاز را قبول نداشت با این وجود لبخندی زد. از موقعی که برگشته بود به حرفهای نیاز فکر می کرد. کاغذها را مقابلش گذاشت. هر دو روی کاغذ مشکلاتش پر شده بود. به کاغذ دیگر نگاه کرد ، هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید. دستی در موهایش کشید و نفسش را بیرون داد. پانیذ غرق خواب بود. زانوهایش را در بغل جمع کرد و با حسرت چشم به او دوخت ، دلش برای خوابی بدون کابوس تنگ شده بود. چراغ مطالعه را خاموش کرد و کاغذ ها را برداشت. آهسته از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق سیاوش رفت. به آرامی در آن را باز کرد و داخل شد. آباژور کوچک کنار تخت سیاوش را روشن کرد. سیاوش شیفت شب بود و تا پنج صبح بر نمی گشت. روی تخت نشست و به وسایل اتاق نگاه کرد. همه وسایل ساده و از جنس چوب بود. کاغذ ها را کنار آباژور گذاشت و روی تخت دراز کشید. غلتی زد و به عکس سیاوش نگاه کرد. چهره سیاوش درون عکس لبخند می زد و دستش را دور گردن شهره انداخته بود. این چهره خندان را دوست داشت. سرش را در بالش فرو کرد و نفس عمیقی کشید. ریه هایش از عطر سیاوش پر شد. یاد روزی افتاد که در ماشین نشسته بودند. لبخندی به لبش آمد و زیر لب گفت :
دختره ی سرتق
با یادآوری آن لحظه با صدای بلند خندید ولی بعد سریع دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش کسی را بیدار نکند.
خنده اش را فرو خورد و دستش را از روی دهانش برداشت. به حلقه اش نگاه کرد. موقعی که سیاوش حلقه را در انگشتش قرار می داد دستش می لرزید. سیاوش متوجه لرزش او شد و با لحن بدجنس همیشگیش گفت : نمی دونستم حالت ویبره هم داری ... فول آپشنیا
حلقه را جلوی نور آباژور گرفت. نگینهایش نور را منعکس می کردند. یکدفعه حلقه از دستش افتاد و زیر تخت رفت. سرش را خم کرد و زیر تخت را نگاه کرد اما نور کافی نبود و چیزی نمی دید. آباژور را از روی پاتختی برداشت و دوباره نگاه کرد. به جای حلقه چیز دیگری توجه اش را جلب کرد. عکسهای روز عقدش آنجا بود. آنها را بیرون آورد. روی تخت دراز کشید و یکی از عکسها را برداشت ، عکس از چهره خودش بود که با چشمهایی محزون به دوربین نگاه می کرد. عکس دیگری برداشت ... او و سیاوش کنار هم نشسته بودند و پانیذ بالای سرشان قند می سایید ... عکس بعــــــدی ... و ... پلکهایش روی هم افتاد.
دختر بچه در حالی که عروسکش را روی زمین می کشید از اتاق بیرون آمد. حمید کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد.
- بابایی جاییت اوف شده ؟
حمید سرش را تکان داد و چشمهای غمگینش را به او دوخت.
- نه
- پس چرا گریه می کنی؟
- برو پیش عمه ات ... حوصله ندارم
دختر بچه پایین دامنش را در دست گرفت و با ناراحتی گفت :
- آخه ... آخه عمه هم حوصلم و نداره ... می گه پانیذ سرش و برده ... اما دروغ می گه ؟
حمید با اخم گفت :
- آخرین باریه که در مورد عمه ات این طوری حرف می زنی ... فهمیدی؟
دختر بچه با ترس یک قدم عقب رفت.
- آخه خودم دیدم ، کله عمه به تنه اش چسبیده ... هیچم پانیذ اون و جایی نبرده بود
حمید دستش را روی پیشانیش گذاشت.
- برو تو اتاقت بازی کن
دختر بچه کمی این پا و اون پا کرد. حمید عصبی سرش داد زد.
- چته؟ ... چرا نمی ری تو اتاقت؟
دختر بچه آب دهانش را قورت داد و با لحنی ملتمس گفت :
- آخه یه چیزیه
حمید دستی به صورت خیس از اشکش کشید.
- بگو
- می دونی مامان که می رفت برام چیز بخره ... یعنی موقعی که از این چیزای غذا می خواست بخره ... زودی میومد
دختر بچه بغض کرد و ادامه داد.
- ولی الان دو روزه که از بازار نمیادش
حمید صورتش را با دستانش پوشاند ، شانه هایش می لرزید. دختر بچه دستش را روی شانه ی حمید گذاشت.
- برو بهش بگو پارمین دیگه غذا نمی خواد ... اصلا همش دیگه هویج و حتی از اون چیز بدمزه سبزا می خوره ... بگو دیگه بازار نَمونه ... بیاد پیشم
حمید بغلش کرد و صورتش را بوسید.
- بهش می گم ... قول می دم برگرده
دختر بچه موهایش را با هر دو دستش کنار زد و گفت :
- من که بزرگم اصلا هم هیچیم نیست ... ولی عروسکم شبها برای مامانی گریه می کنه ... از بس بچه اس ...
حمید موهایش را نوازش کرد. اشکهای دختر بچه پایین آمد و با لبهایی لرزون گفت :
- مامانم و می خوام
صدای هق هق گریه دختر بچه در گوشش پیچید و از خواب پرید.
هوا کاملا روشن شده بود. سریع از روی تخت بلند شد. با دیدن سیاوش کف اتاق از تعجب خشکش زد ، تنها بالشتک مبل زیر سرش بود.
بدتر از این نمی شد. گوشه لبش را گاز گرفت و می خواست از اتاق بیرون برود ، اما دلش نیامد. پتو را برداشت و به آرامی روی او انداخت. قدمی به سمت در برداشت.
- ممنون
با چشمهایی گرد شده به عقب برگشت. سیاوش با لبخند نگاهش می کرد. سعی کرد برای بودنش در اتاق دروغی به هم ببافد.
- دیشب چون پانیذ خواب بود ، اومدم اینجا درس بخونم
سیاوش چشمهایش را ریز کرد.
- پس کتابهات کو؟
حس کرد سطل آبی سردی را روی سرش خالی کرده اند. جوابی نداشت. چشمش به برگه ها افتاد.
- خلاصه هام و می خوندم
برگه ها را برداشت و با عجله به طرف در رفت. صدای سیاوش را شنید.
- هر وقت دلت خواست می تونی بیای اینجا ... بدون هیچ دلیلی
در اتاق را بست . نگاهی به لباس خواب کوتاهش کرد و زیر لب گفت :
اَه ، چرا خوابم برد
عکس دختران ایرانی کلیک کن
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
- مجموعه اس ام اس های خنده دار و سرکاری-15
- اس ام اس فلسفی
- اس ام اس عاشقانه-37
- اس ام اس عاشقانه-38
- اس ام اس خنده دار-28
- اس ام اس دل شکستگی-7
- اعتماد به خدا
- داستان نصیحت های لقمان
- داستان داروساز
- داستان طنز فرشته نگهبان
- داستان طنز راهبان و مرد
- داستان پند اموز اهنگر
- داستان ایرانیها در اخرت
- داستان ارایشگر و ایرانیها
- داستان تخیلی جغد
- داستان زیبای مرید و مرشد
گیسو -
پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
نگارییییی -
پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
raha - خعلیییییییی باحال بود
پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
هلنا -
زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
آپم به من سر بزن
امین - - 1393/2/16
✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم
فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم
دوست داشتی بلینک
پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
خ - عالی بود - 1392/11/14
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
- ღ♥ღ رآز مـــرگ گــل ســـــــرخ ღ♥ღ
- .* ...*I Love.
- Best girl
- ♥ ڪافــه دخترونـــه منـــــ♥
- ❤ ما به هم نمیرسیم ❤
- آتش نشان قلب ها
- سازمان سنجش کشوری
- فیس تو فیس
- ღ.¸`((♥♥سرپناه عشاق♥♥))
- lost memories
- 1dar1
- سیب سرخ
- آرایش طبیعی (لکه برداری از تمام بدن)
- حواله یوان به چین
- خرید از علی اکسپرس
- دزدگیر دوچرخه
- پرده کرکره ای
- تشک طبی برای دیسک کمر
- کاشی سنتی