داستان وعده پادشاه به نگهبان

تبلیغات

<-Text2->

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:….

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

مطالب مرتبط

داستان حوری زمینی

اولین

اس ام اس سرکاری-1

اس ام اس سرکاری-2

اس ام س فلسفی-1

اس ام اس خنده دار-1

اس ام اس سرکاری-3

نامه زیبا یک پیرزن به فرزندش

اس ام اس احساسی عاشقانه-1

داستان جدای

دوبیتی و شعر کوتاه عاشقانه-2

اس ام اس های مخصوص دربی استقلال و پرسپولیس

اس ام اس های جدید شب قدر

اس ام اس فلسفی-2

اس ام اس عاشقانه-3

عشق

اس ام اس خنده دار

اس ام اس فلسفی 92

اس ام اس خنده دار

اس ام اس عاشقانه-4

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید